' />


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



از وبلاگ من چقدر راضی هستید؟

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 3
بازدید دیروز : 4
بازدید هفته : 38
بازدید ماه : 717
بازدید کل : 189142
تعداد مطالب : 171
تعداد نظرات : 128
تعداد آنلاین : 1


Alternative content


love me

تبلیغات
' />

قصاب با دیدن سگی که به طرف مغازه اش نزدیک می شد حرکتی کرد که دورش کند اما کاغذی را در دهان سگ دید.
کاغذ را گرفت. روی کاغذ نوشته بود «لطفا ۱۲ سوسیس و یه ران گوشت بدین». ۱۰ دلار همراه کاغذ بود.
قصاب که تعجب کرده بود سوسیس و گوشت را در کیسه ای گذاشت و در دهان سگ گذاشت.
سگ هم کیسه را گرفت و رفت.
قصاب که کنجکاو شده بود و از طرفی وقت بستن مغازه بود تعطیل کرد و به دنبال سگ راه افتاد.
سگ در خیابان حرکت کرد تا به محل خط کشی رسید. با حوصله ایستاد تا چراغ سبز شد و بعد از خیابان رد شد.
قصاب به دنبالش راه افتاد.
سگ رفت تا به ایستگاه اتوبوس رسید نگاهی به تابلو حرکت اتوبوس ها کرد و ایستاد.
قصاب متحیر از حرکت سگ منتظر ماند.
اتوبوس امد, سگ جلوی اتوبوس آمد و شماره آنرا نگاه کرد و به ایستگاه برگشت. صبر کرد تا اتوبوس بعدی امد دوباره شماره آنرا چک کرد. اتوبوس درست بود سوار شد.
قصاب هم در حالی که دهانش از حیرت باز بود سوار شد.
اتوبوس در حال حرکت به سمت حومه شهر بود و سگ منظره بیرون را تماشا می کرد. پس از چند خیابان سگ روی پنجه بلند شد و زنگ اتوبوس را زد. اتوبوس ایستاد و سگ با کیسه پیاده شد. قصاب هم به دنبالش.
سگ در خیابان حرکت کرد تا به خانه ای رسید. گوشت را روی پله گذاشت و کمی عقب رفت و خودش را به در کوبید. این کار را باز هم تکرار کرد اما کسی در را باز نکرد. سگ به طرف محوطه باغ رفت و روی دیواری باریک پرید و خودش را به پنجره رساند و سرش را چند بار به پنجره زد و بعد به پایین پرید و به پشت در برگشت.
مردی در را باز کرد و شروع به فحش دادن و تنبیه سگ و کرد.
قصاب با عجله به مرد نزدیک شد و داد زد: چه کار می کنی دیوانه؟ این سگ یه نابغه است. این باهوش ترین سگی هست که من تا به حال دیدم.
مرد نگاهی به قصاب کرد و گفت: تو به این میگی باهوش؟ این دومین بار تو این هفته است که این احمق کلیدش را فراموش می کنه.



:: موضوعات مرتبط: سرگرمی , داستان جالب , ,
:: بازدید از این مطلب : 1279
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : [cb:post_author_name]
ت : [cb:post_create_date]

سرباز قبل از اینکه به خانه برسد با پدر و مادر خود تماس گرفت و گفت:
پدر ومادر عزیزم جنگ تمام شده و من می خواهم به خانه برگردم؛ ولی خواهشی از شما دارم.
رفیقی دارم که می خواهم او را با خود به خانه بیاورم.

پدر و مادر او در پاسخ گفتند: ما با کمال میل مشتاقیم که او را ببینیم. پسر ادامه داد :
ولی موضوعی است که باید در مورد او بدانید؛ او در جنگ بسیار آسیب دیده و در اثر برخورد با مین یک دست ویک پای خود را از دست داده است، و جایی برای رفتن ندارد و من می خواهماجازه دهید او با ما زندگی کند.

پدرش گفت: ما متاسفیم که این مشکل برای دوست تو به وجود آمده است. ما کمک میکنیم تا او جایی برای زندگی در شهر پیدا کند.
پسر گفت: نه؛ من می خواهم که او در خانه ما زندگی کند آنها در جواب گفتند:
نه؛ فردی با این شرایط مو جب دردسر ما خواهد بود.ما فقط مسئوول زندگی خودمان هستیم و اجازه نمی دهیم او آرامش زندگی ما را بر هم بزند. بهتر است به خانه بازگردی و او را فراموش کنى ،دراین هنگام پسر با ناراحتی تلفن را قطع کرد و پدر و مادر او دیگر چیزی نشنیدند.

چند روز بعد پلیس نیویورک به خانواده پسر اطلاع داد که فرزندشان در سانحه
سقوط از یک ساختمان بلند جان باخته و آنها مشکوک به خودکشی هستند.
پدر و مادر آشفته و سراسیمه به طرف نیویورک پرواز کردند و برای شناسایی جسد پسرشان به پزشکی قانونی مراجعه کردند.
با دیدن جسد؛ قلب پدر و مادر از حرکت ایستاد.
پسر آنها یک دست و پا نداشت !



:: موضوعات مرتبط: سرگرمی , داستان جالب , ,
:: بازدید از این مطلب : 1230
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : [cb:post_author_name]
ت : [cb:post_create_date]

يك نامه با حال
اين نامه رو كسي نوشته كه صبح تا شب جلوي تلويزيون بوده وتنها سرگرميش هم اين بوده كه بشينه و تبليغات قشنگ
تلويزيون رو از اول تا آخر نگاه كنه .خودتون بخونين عاقبت چنين آدمي چي مي شه
سلام
سلامي كه گرماي آن از مهياگاز و كيفيت سينجرگاز و نوع آوري نيك كالا با ضمانت 5 ساله اميدوارم صميمانه بوسه مرا پذيرا
باشي و آنرا با چسب دوقلوي 5 دقيقه اي جلاسنج به لبانت بچسباني. امشب با تمام غمهايم كنار مهيا گاز نشسته ام و با
خودكار بل اين نامه را مي نويسم زيرا اين نام نيك است كه مي ماند، هنگامي كه از من جدا شدي و آن نگاه سرد را از من
گذراندي اين فقط ضد يخ كاسپين بود كه پيكر يخ زده ام را آب كرد و اين بيمه آسيا و ايران بود كه آسايشم را فراهم كرد،
همانطوركه نياز امروز پشتوانه فردا است بايد اعتراف كنم كه نگاهت اثر عجيبي بر كاست دنا و طه بر جا گذاشته. دلم مي
خواهد بر قله بينالود سفر كنيم و در لابلاي كوه هاي سر به فلك كشيده بهانه نمكي بخوريم. بيا تا راه سخت و طاقت فرساي
زندگي را با پژو پرشياي جديد كه افتخار ملي است آغاز كنيم و با روغن ترمزهاي سپهر و فومن شيمي آسوده خاطر سفر كنيم.
بيا تا پيچهاي زندگي را با ابزار مهدي باز كنيم و عشقمان را با ساختمان از پيش ساخته شده ي بانك مسكن بهتر آغاز كنيم و
سقفش را ايزوگام شرق كنيم. و آن را با كاغذ ديواري نائين زينت دهيم و مانند خانه سبز همه اش را سبز كنيم و اتاقهايش را
با فرش محتشم كاشان و ستاره كوير يزد رنگين كمان كنيم
بيا تا دلهاي سوخته مان را با كرم ضد آفتاب ب ب ك مرهم بگذاريم، بيا روزهايمان را با خمير دندان داروگر 2 كه حاوي
فلورايد است آغاز كنيم و عشقمان را با صداي بلند از دل دوو پخش جديد پارس پخش كنيم و اشكمان را با دستمال كاذغي
نرمه پاك كنيم.بيا تا دست در دست هم دهيم به مهر ميهن خويش را كنيم آباد



:: موضوعات مرتبط: سرگرمی , داستان جالب , ,
:: بازدید از این مطلب : 403
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : [cb:post_author_name]
ت : [cb:post_create_date]

علت ديوانگي
پزشك قانوني به تيمارستان دولتي سركشي مي كرد. مردي را ميان ديوانگان ديد كه به نظر خيلي باهوش مي آمد. او را پيش
خواند و با كمال مهرباني پرسيد كه: شما را به چه علت به تيمارستان آورده اند؟
مرد در جواب گفت: آقاي دكتر! بنده زني گرفته ام كه دختر هجده ساله اي داشت. يك روز پدرم از اين دختر خوشش آمد و او را
گرفت و از آن روز، زن من مادرزن پدر شوهرش شد. چندي بعد دختر زن بنده كه زن پدرم بود پسري زاييد. اين پسر، برادر
من شد زيرا پسر پدرم بود
اما در همان حال نوه زنم و از اينقرار نوه بنده هم مي شد و من پدر بزرگ برادر ناتني خود شده بودم. چندي بعد زن بنده هم
زاييد و از آن روز زن پدرم خواهر ناتني پسرم و ضمنا مادر بزرگ او شد. در صورتي كه پسرم برادر مادربزرگ خود و ضمنا نوه او
بود
از طرفي چون مادر فعلي من، يعني دختر زنم، خواهر پسرم مي شود، بنده ظاهرا خواهرزاده پسرم شده ام. ضمنا من پدر و مادر و
پدربزرگ خود هستم، پسر پدرم نيز هم برادر و هم نوه من است
آقاي دكتر ! اگر شما هم به چنين مصيبتي گرفتار مي شديد ، قطعا كارتان به تيمارستان م يكشيد



:: موضوعات مرتبط: سرگرمی , داستان جالب , ,
:: بازدید از این مطلب : 383
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : [cb:post_author_name]
ت : [cb:post_create_date]

داستان تكراري زن و مرد !!!! ...
مرد از راه مي رسه
ناراحت و عبوس
زن:چي شده؟
36
مرد:هيچي ( و در دل از خدا مي خواد كه زنش بي خيال شه و بره پي كارش)
زن حرف مرد رو باور نمي كنه: يه چيزيت هست.بگو!
مرد براي اينكه اثبات كنه راست مي گه .... لبخند مي زنه
زن اما "مي فهمه"مرد دروغ ميگه:راستشو بگو يه چيزيت هست
تلفن زنگ مي زنه
دوست زن پشت خطه
ازش مي خواد حاضر شه تا با هم برن استخر.
از صبح قرارشو گذاشتن
مرد در دلش خدا خدا مي كنه كه زن زودتر بره
زن خطاب به دوستش: متاسفم عزيزم.جدا متاسفم كه بدقولي مي كنم.شوهرم ناراحته و نمي تونم تنهاش بذارم!
مرد داغون مي شه
"مي خواست تنها باشه"
مرد از راه مي رسه
زن ناراحت و عبوسه
مرد:چي شده؟
زن:هيچي ( و در دل از خدا مي خواد كه شوهرش براي فهميدن مساله اصرار كنه و نازشو بكشه)
مرد حرف زن رو باور مي كنه و مي ره پي كارش
زن براي اينكه اثبات كنه دروغ مي گه دو قطره اشك مي ريزه
مرد اما باز هم "نمي فهمه"زن دروغ ميگه.
تلفن زنگ مي زنه
دوست مرد پشت خطه
ازش مي خواد حاضر شه تا با هم برن استخر.
از صبح قرارشو گذاشتن
(زن در دلش خدا خدا مي كنه كه مرد نره )
مرد خطاب به دوستش: الان راه مي افتم!
زن داغون مي شه
"نمي خواست تنها باشه"
و اين داستان ............



:: موضوعات مرتبط: داستان جالب , ,
:: بازدید از این مطلب : 357
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : [cb:post_author_name]
ت : [cb:post_create_date]

فیـــــــــــــــسبوک



:: موضوعات مرتبط: عاشقانه سرای(علی) , شعر های عاشقانه , داستان جالب , ,
:: بازدید از این مطلب : 552
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
ن : [cb:post_author_name]
ت : [cb:post_create_date]

پسر جوانی در کتابخانه از دختری پرسید:


مزاحمتان نمی شوم کنار دست شما بنشینم؟

دختر جوان با صدای بلند گفت:نمی خواهم یک شب را با شما بگذرانم.

تمام دانشجویان در کتابخانه به پسر که بسیار خجالت زده شده بود نگاه کردند.

پس از چند دقیقه دختر به سمت ان پسر رفت و در کنار میزش به او گفت:من روانشناسی پژوهش میکنم و

میدانم مردها به چه چیزی فکر می کنند گمان کنم شما را خجالت زده کردم درست است؟

پسر با صدای بلند گفت:

200 دلار برای یک شب ...خیلی زیاد است....

وتمام انانی که در کتابخانه بودند به دختر نگاهی غیر عادی کردند.

پسر به گوش دختر زمزمه کرد:من حقوق میخوانم و میدانم چطور شخص بیگناهی را گناهکار جلوه بدم....



:: موضوعات مرتبط: داستان جالب , ,
:: بازدید از این مطلب : 451
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
ن : [cb:post_author_name]
ت : [cb:post_create_date]

صفحه قبل 1 صفحه بعد

' />

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان love me و آدرسloveme0933.loxblog.ir <> لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.باتشکرعاشقانه سرای علی






RSS

Powered By
loxblog.Com